پریسا پریسا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

نازدونه ، دردونه .....

منم می آیم سرکار

دیشب بعد از مدت ها که ما دیر می خوابیدایم تصمیم گرفتم که شام را زود بخوریم و بخوابیم چون من خیلی کمبود خواب داشت ام و پریسا خانم هم ظهر نخوابیده بود و خوابش می آمد خلاصه ساعت 9 شب شام را خوردیم و تا ساعت 10 خوابیدایم نیم ساعتی طول کشید که دخترام خوابش برد........ صبح ساعت 6 ، ساعت زنگ زد . پریسا بیدار شد آب خورد ولی دیگه مثل روز های قبل خوابش نبرد . با هم رفتیم خانه مادر بزرگ تا پریسا آنجا بماند و من به سرکار بروم. پریسا سرجایش خوابید اما من را هم بغل کرده بود و می گفت:" نرو سرکار" . چشمانش را بسته بود و گردن من را هم بغل کرده بود که من به سرکار نروم. این کار پریسا هم خنده دار بود . هم اینکه من دیرام شده بود... پریسا جون ول ام...
31 خرداد 1391

سفری کوتاه

پنج شنبه که بابا از سرکار آمد تصمیم گرفتیم برویم سمت خانه عمه بابا در حوالی فیروزکوه برای شرکت در مراسم عروسی دختر عمه با پسرعموی بابایی پریسا خانم- خلاصه با دائی علیرضا هم هماهنگ کردیم که با هم با ماشین او برویم. تا جمعه آنجا بودیم . آب و هوای سرد و خوبی داشت . منم که لباس گرم برای پریسا برنداشته بودام چون فکر می کردام مثل تهران هوایش گرم باشد و اصلا یادام نبود که آنجا هوای سردی دارد . مسافرت خوبی بود و از آنجا که از جلوی خانه عمه  جوی آب رد می شد . پریسا خانم آب بازی کرد و داخل آب سرد جوی راه می رفت و با بچه های دیگه فامیل روی همدیگر آب می ریختند . و حسابی یکدیگر را خیس کردند. روز جمعه حدود ساعت 4 عصر به سمت خانه برگشتیم. ...
27 خرداد 1391

خروس نگو بلا بگو

یک بار با پریسا رفته بودیم پارک ، موقع بیرون آمدن از آنجا یه آقایی جوجه می فروخت ، خلاصه پریسا خانم آنها را دید و گفت که من خرگوش می خواهم (چون قبلاً خرگوش داشت فکر می کرد آنها خرگوش اند البته این قضیه مربوط به چند ماه پیش است) . خلاصه اینکه ما 3 تا جوجه که یکی نارنجی و دوتای دیگه سبز بودند خریدایم. پریسا جون هم اصلا به آنها دست نمی زد فقط گاهی انگشت اش را به آنها می زد و یا نازشان می کرد .(البته الان برخلاف آن موقع اگر جوجه ببیند حتما باید بغلش کند ) خلاصه اینکه جوجه های ناز ما کم کم بزرگ شداند . و الان آقا خروس ما قوقولی قوقو می کند و ما کلی ذوق می کنیم. چشمتان روز بد نبیند ما جوجه ها را در پشت بام نگهداری می کنیم یک روز که جو...
16 خرداد 1391

کتاب های نی نی

نمایشگاه کتاب بالاخره در آخرین روزهای نمایشگاه من و بابایی تونستیم بریم نمایشگاه کتاب ، فقط به عشق اینکه چند تا کتاب برای دختر عزیزمان بخریم . پریسا جون امسال که نشد شما را به نمایشگاه ببریم ، اما قول می دهیم انشاء اله سال دیگه حتما باهم به نمایشگاه بریم تا خودت کتابهایت را انتخاب کنی. از وقتی این کتابها را گرفتیم هر شب آنها را برای پریسا می خوانم او هم علاقه دارد . و کتاب وینی پو خرس کوچولو را خیلی دوست دارد . زیرا یاید یکسری شکل ها را درآن پیدا کند . که سرگرمی خوبی است.   ...
16 خرداد 1391
1